غـــــــــروب B تــــــو
یادش بخیر دیروز ها کنار هم می نشستیم وچشم به غروب آفتاب می دوختیم که اشعه طلاییش با امواج شادی می کرد...
و امروزها من به تنهایی و با یاد تو کنار آب می نشینم و به غروب آفتاب هایی فکر میکنم که بدون تو می گذرند.
چقدر زود گذشت با هم بودن و چه زجر آور است زندگی در این روزها تنهایی و بدون تو...
ای کاش بودی و صدای تپش های قلبم را می شنیدی ، تپش هایی که فقط چون تو گفتی بعد از من بر لب آب بنشین و غروب آفتاب طلایی را تماشا کن...
دیشب تمام خاطرات با تو بودن را دور ریختم و امروز هرچه میگردم خودم را پیدا نمی کنم.
نظرات شما عزیزان: