مـــــرده ام...
درست از آن زمان که دستهایت را نداشتم...
از همان روزی که نگاهت را از من گرفتی...
مردن که به نفس نکشیدن نیست...
همین که باشی و نبینمت؛ مردهام...
همین که دوستت دارم هایت را از من دریغ کنی...
همین که شانه ای نباشد برای شب گریه هایم...
همین که کم بیارمت در تکرار هر روزهی تلخ خودم...
همین که نباشی؛ نیایی؛ برنگردی و نداشته باشمت...
مردهام...
و تو در خیالت فکر میکنی هنوز آن دورترها زنی هست که انتظارت را میکشد...
نه جانم!!!
این همه فعلی که با نبودنت برایم ساختهای مرا از زندگی برد...
نظرات شما عزیزان:
دلم برات یذره شده بودشرمنده امتحان داشتم واسه همین سرنمیزدم.